بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
دستخطی حسنی داشت که ثابت میکرد سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!
جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی... تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...
سرباز های کوچک من! ... از جلو نظام آماده باش ... ایست خبردار ... احترام
دقّت کنید... عرش خدا گُر گرفته است از شدّت محاصره... از زور ازدحام
هر لحظه از ستاد سماوات در زمین ارسال می شود به شما آخرین پیام
دارد به سمت چشم شما گام می زند فرماندۀ بزرگ زمین – عشق – این امام...
وقتی که در مقابل چشمانتان رسید باید رسا ... بلند ... بگویید السّلام
آقا به ما اجازه بده تا که ساعتی شمشیر را برون بکشیم از دل نیام
آقا به ما اجازه بده تا به سر رویم با یک اشاره سمت همین راه نا تمام...
سرباز های کوچک من!... یا علی!... به پیش سرباز های کوچک من!... یا علی!... تمام.